نه خودم زندگی میکردم و نه اجازه میدادم مسافرم و فرزندانم زندگی کنند و آرامش داشته باشند. زندگیام آشفته بود، افکارم به قدری مسموم شده بود که شک و بدبینی همه وجودم گرفته بود و دیگر نه عقلم کار میکرد و نه توانی برای مقابله کردن داشتم. اعتیاد، دعوا، توهمات، بدبینی، رنجش، به هم ریختگی و حال بد و . همه و همه مرا احاطه کرده بودند.
اول باید برنامهریزی داشته باشند حتی چندین ماه قبل تا مشکلی ایجاد نشود و همینطور موضوع پسانداز برای مسافرت باید حتماً در نظر گرفته شود و برای تهیه بلیت هواپیما باید از قبل اقدام شود و هدف هم باید مشخص شود کدام شهر یا استان میخواهیم برویم.
به خاطر شرایط کاری مسافرم، دور از خانواده و فامیل زندگی میکردیم. هرچند ماه یکبار میتوانستیم به دیدن آنها برویم، آنهم با حال بدی که داشتیم. میخواستیم در مدت کوتاهی که هست همه کار انجام دهیم. اگر تعطیلاتی بود و سفری که میرفتیم؛ البته بدون برنامهریزی، در آن مدتِ کوتاه، به دیدن اقوام دور و نزدیک میرفتیم، جاهای دیدنی و . و وقتی برمیگشتیم، به جای اینکه احساس سرخوشی و سرحالی داشته باشیم بدتر آشفته و بهمریخته بودیم و اصلاً از سفر و تعطیلاتی که رفته بودیم احساس رضایت نداشتیم.
درباره این سایت